آدم زرنگ خودش را به قافله یاران حسین(ع) می‌رساند

دفاع پرس , 29 ارديبهشت 1397 ساعت 19:01

همسر شهید عارفی گفت: «مصطفی» خودش را به عنوان افغانستانی معرفی کرد تا به سوریه برود، همیشه می‌گفت «آدم زرنگ خودش را هر طور شده به قافله یاران حسین (ع) می‌رساند».


به گزارش عصر امروز مصطفی عارفی که متولد سال 1359 در تربت جام و ساکن مشهد بود، یکی از شهدایی است که در کسوت فرماندهی گروهان امام رضا (ع) در 12 اردیبهشت ماه سال 95 در سوریه به شهادت رسید. زینب عارفی همسر شهید مصطفی عارفی که از سال 81 همسفر زندگی شهید شده است روایت های جالبی از زندگی مشترک دارد. پیش از این بخشی از صحبت های او در پنج قسمت در خبرگزاری دفاع مقدس منتشر شد. امروز قسمت ششم این صحبت‌ها را می‌خوانید.
 
آمادگی برای شهادت
 
بعد از اولین باری که به عراق رفت و جنایات داعشی ها را به عینه دید، مخصوصا بعد از شهادت دوست و همرزمش شهید کوهساری در تیر ماه ۹۴ دیگر حال و هوایش عوض شد.
 
انگار زمینی نبود. آرام و قرار نداشت، با شهید قرارهایی گذاشته بودند، انگار باور کرده بودم که به زودی بهترین و بالاترین هدیه الهی زندگیم را از دست می دهم. قرار گذاشته بودیم که به خاطر بچه ها که وابسته مصطفی نشوند تا دوری از پدر اذیتشان نکند. قرارمان این بود که تربیت و سخت گیری در مسائل تربیتی با مصطفی و محبت و جذب عاطفی بچه ها با من باشد.
 
هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب هایی که بچه ها می خوابیدند و مصطفی مثل پروانه دورشان می گشت، می بوسیدشان و ناز و نوازششان می کرد. وقتی باهم بیرون می رفتیم امیر علی را بغل ایشان نمی دادم. دوران سختی برای من و همسرم بود. کسانی که از قرارمان اطلاعی نداشتند، به ایشان تهمت سنگ دلی و بی رحمی می زدند.
بعضی ها می گفتند انقدر در زندگی با مصطفی راه آمدی که الان مرد سالاری در زندگیتان حاکم شده. حتی یک بار به خودش گفته بودند انقد ظالم نباش، به زنت رحم نمی کنی به بچه هایت رحم کن.
 
بعضی ها به من می گفتند: «زندگی مردم را ببین. ببین هر روز با خریدن لوازم لوکس تر، زندگی بهتری برای همسرشان مهیا می کنند. چقدر خوش و خرم هستند، آخر این چه تصمیمی هست که مصطفی گرفته؟ اگر خودت نمی توانی از پسش بر بیایی به بزرگترهای فامیل بگو. بگو که به حرفایت بها بدهد.»
 
با این حرفا می خواستند احساساتم جریحه دار شود و مصطفی را از این راه برگردانده و پشیمان کنند. غافل از اینکه ما با هم این راه را انتخاب کرده بودیم و به قول مصطفی باهم کمر همت بستیم و سختی های راه و نیش و کنایه ها را به عشق اهل بیت (ع) به جان خریدیم تا مبادا در ‌پیشگاه صاحب الزمان (عج) شرمنده باشیم.
 
من و همسرم نیش و کنایه دوستان و اقوام را به خاطر راهی که در آن خشنودی خدا و ائمه بود، تحمل می کردیم. او می گفت: «نمی دانم بعضی ها چطور چشمانشان را به این همه محبت و علاقه به همسر و فرزندانم بسته اند. چطور می توانند تهمت بزنند؟ مگر حال ما را وقت وداع نمی بینند؟» من بهشان دلداری می دادم و می گفتم: «این حرف ها زمان جنگ تحمیلی هم بوده مگه یادتان نیست دوست جانبازتان می گفت تنها نگرانی اش برا بعد رفتنش همین بود که باید همسرش درد تنهایی را با بچه ها زیر فشار طعنه ها و کنایه ها تحمل کند؟ اصلا مگر حضرت زینب (س) کم زخم زبان شنیدند؟ سختی های ما در مقابل زجر و مصیبت ایشان هیچ است.»
 
آخرین وصیت
 
2 ماه آخر اعزام ایشان، آخر شب که بچه ها می خوابیدند، در سکوت می نشست و باهم صحبت می کردیم و ایشان به نوعی وصیت می کرد. یک نکته را هر شب تکرار می کرد و آن این بود که مبادا صدای شیونت را وقت آوردن جنازه ام مرد نامحرمی بشنود. از حضرت زینب (س) بخواه صبوری بدهد تا مبادا جلوی نامحرم به خاطر بیتابی زیاد از حال بروید و غش کنید. ایشان وصیت می کرد و من آرام اشک می ریختم و به حرفش گوش می دادم.
 
زرنگ باشی خودت را به قافله یاران حسین (ع) می رسانی
 
برای رفتن به سوریه پیگیری زیادی کرد. هرکس هرگوشه ایران بهش قول اعزام می داد سریع هرکاری لازم بود انجام می داد تا شاید گره از کارش باز شود.
 
ماه های آخر قبل از اعزام هر هفته یا حداکثر هر دو هفته ای یک بار با هزینه خودش به امید اعزام برای آموزش به تهران می رفت اما کارش درست نمی شد. دفعه قبل از اعزام به سوریه خودش را بین فاطمیون جا زده و قیافه اش را تغییر داده بود. با من تماس گرفت و اسم مستعار افغانستانی را که برای خودش انتخاب کرده بود گفت و آدرسی داد تا بگوید قدیم در هرات زندگی می کرده. می گفت مجبور به این کار شدم، هرکس زرنگ باشد می تواند خودش را به قافله یاران امام حسین (ع) برساند.
 
من لیاقت نداشتم
 
بین شهدای مدافع شهید مصطفی صدر زاده الگوی رفتاریش بود. وقتی سوار هواپیما شد او و 9 نفر از دوستانش را شناسایی کردند که ایرانی هستند و مانع رفتنشان شدند. هرچه التماس کردند که اعزامشان کنند، قبول نکرد. مصطفی با من تماس گرفت و با بغض گفت: «دیدی باز بی بی زینب (س) قبولم نکردند. دیدی لایق دفاع از حرم خواهر امام حسین (ع) نبودم.» خیلی دل شکسته و ناراحت بود، گفتم مصطفی جان چه شده؟ گفت: «هیچی، خیلی محترمانه از بین 700 نفر توی هواپیما ما 10 نفر را پیاده کردند! فقط ما لیاقت نداشتیم.»
 
سعی کردم دلداری اش بدهم و آرامش کنم. گفتم: «مطمئن باش مصطفی جان، خدا برایت شرایط بهتر از این را فراهم کرده. مگر نشنیدی که قرآن می فرماید: «ما برای انسان ها بهترین ها را مقدر کردیم. ولی انسان عجول است و با عجله راهی که در آن لحظه به صلاحش نیست را انتخاب می کند.» پس مطمئن باش کار خدا بی حکمت نیست. شاید برای شما 10 نفر مسوولیت مهم تری در نظر گرفته شده. حواسم بود که به او نگویم «شما وظیفه ات را انجام دادی!» چون می دانستم به شدت از این جمله متنفر است. مصطفی می گفت این حرف مثل این است که به کسی بگویی شما تا حالا نماز خواندی دیگر نخوان!
 
حاجتی که از امام رضا(ع) گرفت
 
اوایل اسفند ماه بود و مصطفی خسته از پیگیری ها و آموزش های متعدد و قول های واهی برای اعزام، یک شب با ناراحتی گفت که تصمیم دارد برود حرم امام رضا (ع) و براتِ سوریه را از آقا بگیرد. آن شب، شب تولد حضرت زینب (س) بود. در راه حرم، با بغض به من می گفت: «امشب تا حاجتم را نگیرم به خانه برنمی گردم. شاید تا نیمه های شب طول بکشد.» خیلی برافروخته و ناراحت بود. وقتی به حرم رسیدیم، از هم جدا شدیم. آن شب برای اولین بار از ته دل برای همسرم دعا کردم که حاجت روا بشود. بعد 2 ساعت از زیارت برگشت. با چشمانی ورم کرده و قرمز، ولی با لبخند به من گفت: «برویم! من حاجتم را گرفتم!» با شوخی گفتم ما که آمدیم حرم نماز و دعا خواندیم ولی چیزی ندیدیم شما چطور متوجه شدی که حاجت گرفتی؟!
 
لبخندی زد و گفت: «برویم من حاجتم را گرفتم». در مسیر برگشت گفت: «من امشب، شب تولد حضرت زینب (س) حاجتم را گرفتم و این را ثبت می کنم تا شما و فرزندانم بدانید بعد از من هر وقت حاجتی داشتید، پیش چه کسی بیایید و از چه کسی طلب یاری کنید» و این آخرین دلنوشته ایشان هم بود که بعد از شهادتشان، همزمان با اربعین شهادتش پیدا کردم.
 
تعبیر یک خواب
 
یکی دو هفته بعد از آن شب، یک روز صبح از خواب بیدار شد و با خوشحالی گفت: «من دیشب خواب دیدم یکی از دوستانم با من تماس گرفته و گفته مسوول اعزام عوض شده و قول داده از شما تست بگیرد و اگر قبول شدید، اعزام شوید.» همین طور که داشت خواب را تعریف می کرد گوشی اش زنگ خورد. همان دوستشان که در خواب دیده بود پشت خط بود و دقیقا هم همان حرف های توی خواب را زد. بعد از صبحانه با خوشحالی حاضر شد و رفت تا آن مسوول را ببینند.
 
شب که به خانه برگشت، گفت: «یکی از دوستان خواب دیده که همه همرزمان جمع هستیم و شهید کوهساری آمده و فقط مرا از بین دوستان بلند کرده و گفته بود مصطفی بیا برویم در سوریه بجنگیم و مرا با خود برده است.» مصطفی این خواب را با ذوق و شوق تعریف می کرد، اما در آن لحظه غمی بزرگ بر دلم سنگینی کرد. خودم را کنترل می کردم تا مبادا گریه ام این لحظه زیبا و لذت بخش را از او بگیرد. فقط گفتم: «ان شاءالله هرچه خواست خدا باشد همان می شود.»
 
چند روز بعد مصطفی برای آموزش و شاید اعزام به تهران رفت. وقتی خواستم از زیر قرآن ردش کنم، دست به روی قرآن گذاشت و گفت: «دعا کن به حق این قرآن کارم درست شده باشد و بر نگردم». گفتم ان‌شاءالله به حق این قرآن به سلامتی برگردی. گفت: «نه! برنگردم!» و من دوباره برعکسش را می گفتم و می خندیدم. نمی گذاشتند پشت سرشان آب بریزم. با شوخی گفت: «ای بابا همین کار ها را می کنی که همش برمی گردم.» همیشه وقتی می رفت و من پشت سرش آب می ریختم، برمی گشت و نگاهم می کرد و لبخند می زد.‌ اینبار مصطفی با خوشحالی رفت، اما، بدون نگاه آخر.
 
این بار هرچه منتظر ماندم برنگشت. خیلی ناراحت شدم. سریع تماس گرفتم و علت را پرسیدم، ولی از جواب دادن طفره رفت، فقط می خندید، شوخی می کرد و می گفت: «ای بابا چقدر دل نازکی. خانم جان! قطع کن! می خواهی هنوز نرفته سوریه، وداع کنیم؟! در حال رانندگی هستم، حواسم را پرت نکن والا پایم به سوریه نمی رسد.»
 
بعد قطع کردن گوشی، نشستم و یه دل سیر گریه کردم. بعد از حدودا 15 روز آموزش در تهران، از همانجا به سوریه اعزام شد. قبل از رفتن حدودا 1 ساعت باهم تلفنی صحبت کردیم. من گریه می کردم و ایشان هم با بغض و ناراحتی می گفت: «تو را به خدا گریه نکن! بگذار صدای خنده هایت در خاطرم باشد.» اما من نمی توانستم، دست خودم نبود. خیلی صحبت کرد و مدام سعی می کرد آرامم کند. می گفت: «باید آنقدر قوی باشی که بتوانی خودت لباس رزم را تن پسرانمان کنی. از این به بعد بچه ها به شما نگاه می کنند. اگه شما افسرده و ناراحت باشی، آن ها هم ضعیف و پژمرده می شوند. بگذار با خاطری آسوده بروم.»
 
بعد از اینکه قطع کردیم، نیم ساعت روی خودم کار کردم تا حالم خوب شود و دوباره باهاش تماس گرفتم و این بار با شوخی و خنده صحبت کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرت بدهد همیشه همین طور قوی و سرزنده باش» اما، خوب می دانست که پشت این شوخی و خنده هایم یک چهره غمگین و پژمرده هست. هیچ کاری سخت تر از وداع آخر نیست. افکار و عقاید مصطفی همیشه من را مجذوب خودش می کرد، خیلی چیزها که شاید دیگران‌ دید سطحی نسبت به آن داشتند از نگاه مصطفی جور دیگری بود.
 
در مناسبت ها مخصوصا مناسبت های مذهبی و جشن ها رنگ لباس و نوع عطر زدن و حضور به موقع در مساجد و هیئت ها که مراسم مولودی خوانی وشادی ائمه بود باعث می شد علاقه من نسبت به ایشان دوچندان شود. همیشه می گفت: «در شادی و نشاط برای ولادت ائمه همان قدر ثواب و اجر نهفته است که اندوه در ایام عزاداری معصومین (ع) هست» لبخند و نشاط در چهره ی نورانی اش هویدا بود، به بچه ها عیدی می داد و همراه خودش شکلات داشت. توجه و تاکیدش به بچه هایی که در مسجد حضور داشتند بیشتر بود و عقیده داشت این هدایای کوچک تصویر این اماکن را در ذهن کودکان زیباتر حک می کند. گاهی به من هم پیشنهاد این کار را می داد و می گفت ما در قبال نسل آینده مسوولیت داریم و با وضعیت فرهنگی اجتماعی امروز مسوولیتمان سنگین تر است و نباید شانه خالی کنیم.


کد مطلب: 236186

آدرس مطلب: http://asremrooz.ir/vdcdj90x9yt0sf6.2a2y.html

عصر امروز
  http://asremrooz.ir