توصيه به ديگران
۰
يکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۰۷:۵۹
ماکت پدر شهیدش را که دید به سوی او دوید، اما...
فرزند خردسال شهید سامانلو در بدو ورود به غرفه شهدای مدافع حرم با ماکت تصویر پدرش ربرو می شود و تصور می کند که پدرش آمده و بالای غرفه روی بلندی ایستاده، با عجله به سمت پدر می دود و زمانی که پای ماکت رسید و می فهمید که پدرش نیست، شروع به گریه کردن می کند.
ماکت پدر شهیدش را که دید به سوی او دوید، اما...
Share/Save/Bookmark
 
به گزارش عصر امروز شب گذشته در حاشیه نمایشگاه دفاع مقدس در قم، خانواده شهید سعید سامانلو از  شهدای عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا(س) سوریه به غرفه شهدای مدافع حرم دعوت شده بودند که ورود این خانواده شهید به این غرفه با اتفاقی جانسوز همراه بود.

فرزند خردسال شهید سامانلو در بدو ورود به غرفه شهدای مدافع حرم با ماکت تصویر پدرش ربرو می شود و تصور می کند که پدرش آمده و بالای غرفه روی بلندی ایستاده، با عجله به سمت پدر می دود و زمانی که پای ماکت رسید و می فهمید که پدرش نیست، شروع به گریه کردن می کند.

تصویری که نشان از اوج مظلومیت شهدای مدافع حرم و خانواده هایشان را دارد.



همسر شهید سعید سامانلو متن کوتاهی را در خصوص اتفاق شب گذشته نوشته اند که در اختیار پایگاه 598 قرار گرفته است و در ادامه می آید:

فقط قصد بازدید از نمایشگاه بود که با تمثیل پدرش رو به رو شد و بچه کمی هیجان زده شد. خدا داعشی و دشمنان اسلام را لعنت و نابود کند. ما واقعا ممنون از برگزار کنندگان چنین نمایشگاه هایی در سراسر کشور هستیم که ترویج فرهنگ شهید و شهادت را به نحو احسنت انجام می دهند. محمدحسین کوچک باید با واقعیت رو به رو شود تا بفهمد دشمنان پدر قهرمانش را چه کردند؟ محمدحسین و علی خوشحال اند که اگر پدر فداکارشان نیست مردمی هستند که یاد آنها را زنده نگه میدارند.

محمدحسین بعد از رو به رو شدن با تصویر پدر آرام شد و او را نوازش کرد و بوسید و عکس های یادگاری قشنگی با آن گرفت.

ما ممنون و سپاسگزار طراح تمثیل ها هستیم.

من مادر محمدحسین و علی علاوه بر همسر شهید بودن فرزند شهید نیز هستم و بیشتر از هر کسی فرزندانم را درک میکنم.

یادم میآید وقتی بچه بودم زمانی دلم به درد می آمد که حس می کردم، مردمی که پدر من به خاطرشان رفته حتی یاد و خاطره او را زنده نگه نمی دارند.

شاید با یادآوری خاطرات پدر، اشک از چشمانم سرازیر میشد اما آن اشک سریع تبدیل به شعف و شادی میشد و میگفتم خدایا مواظب این مردم عزیز باش؛ پدر من که برای آسایش آنها رفت، آنها هنوز پدر مرا در خاطر دارند و یادش را زنده نگه داشته اند.

 
مرجع : 598
کد مطلب : 174356