به گزارش
سرویس فرهنگ و جامعه عصر امروز بیستم فرودین 1372 تهران، خیابان حافظ، روبروی حوزهی هنری، زیر پل کالج. نوجوانی با لباس ورزشی آبی و سفید و تخته شاسی طراحی میان دو دست. نگاهی گنگ به جمعیتی دارد که زیر تابوت کسی را گرفتهاند که تا آن موقع تنها نوا و صدای او را از روایت فتح شنیده بود و بارها به تقلید از او چنین میخواند: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردهاند».
سعید احمدی از آوینی چیزی نمیدانست جز همینها که کم چیزی هم نبودند. برای آن نوجوان درونگرای سرگردان میان ایسمها و مکتبها هر سخنی جاذبهای داشت؛ بهویژه اگر از مرگ و حیات میگفت و البته از هنر؛ چیزی که دریای متلاطم فلسفی نوخط آن روزها را با خط و نقاشی و شعر و کمی تا قسمتی هم موسیقی آرامتر میکرد. یک سال بعد آشوبهای جهانشناسانهی همان تماشاچی تشییع، انقلابی عظیم در او پدید آورد.
سالها گذشت و اکنون نوجوان بیستم فروردین سال 1372 خوب میداند چقدر به صاحب تابوت سه رنگ همان روز شباهت ماهوی دارد. نمیدانم کامران چگونه از فلسفهی شرق و غرب برید و راهی نو و مسلکی متمایز را برگزید؛ ولی میدانم که هر کس عالم را از چشم نهجالبلاغه ببیند همهی نظریههای قدیم و جدید فلسفی دل او را میزنند.
سلوک حقیقت راه دشواری است که هم حجابهای ظلمانی دارد هم نورانی بیچاره کسی که پا در این راه سخت و صعب نگذارد و بیچارهتر کسی که در جایی از آن در جا بزند. خوشا به حال آوینی که در سیر حقیقت کم نیاورد و کوتاه هم نیامد. خوشا به حال کامران که کامروا شد. خوشا به حال نوجوان که حتی به تماشا در باغ شهادت را بسته ندید؛ همان هنر مردن پیش از مرگ را.
سردار دلها چه خوب میگفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است». فتح خون با فتح نفس میسر است.
مرتضی این هنر را داشت که از خودش بگریزد و یک بار برای همیشه همهی خود را دور بریزد و انسانی نو دست و پا کند؛ انسانی از جنس «یخرجهم من الظلمات الی النور». ما اما گاهی از نور به ظلمت میرویم و طاغوت درون و بیرون را به سوی خود میخوانیم. نفسانیت ته ندارد و انسانیت نیز پایان؛ پس بهتر آن است که بمیریم پیش از آنکه بمیرانندمان و برویم پیش از آنکه ببرندمان.
سعید احمدی