به گزارش
سرویس فرهنگ و جامعه عصرامروز، در طول تاریخ بعد از اسلام اشخاصی از کلیمی و ارمنی گرفته تا سنی و شیعه بوده اند که به دست ائمه معصومین شفا گرفته اند و یا حوائج خود را از ائمه طلب کرده و به آنها رسیده اند اما در بین ائمه معصومین در ایران امام رضا(ع) جایگاه ویژه تری دارد و از همین رو کرامات زیادی از امام رضا(ع) مشاهده شده است همچنین درباره ثواب بی شمار زیارت آن حضرت سلیمان ابن حمص آورده است که : از موسى بن جعفر عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كسى قبر فرزندم على را زيارت كند خداوند ثوابى معادل هفتاد حج مبرور به او عطا مى فرمايد. (1)
و همچنین آمده است روزی حضرت عبدالعظيم حسنى(ع) به حضرت جواد عليه السلام عرض كردند: مانده ام كه به زيارت قبر حضرت سيدالشهدا عليه السلام مشرف شوم يا به زيارت پدرتان. امام جواد (ع) فرمودند: اندكى درنگ كن؛ سپس داخل اندرون شدند بعد از مدتی در حالى كه اشكهايش بر رخسارش جارى بود خارج شدند و فرمودند: " زائران امام حسين عليه السلام بسيارند؛ امام زائران پدرم كم هستند."
یا در روايت ديگر فرمودند: " زيارت پدرم افضل است زيرا حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را همه مردم زيارت مى كنند؛ امام پدرم را، جز خواص شيعه زيارت نمى كنند. " (2 )
زندگی امام در مدینه:حضرت رضا (علیه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدینه زادگاهشان، ساکن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرینشان به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی میپرداختند. مردم مدینه نیز بسیار امام را دوست میداشتند و به ایشان همچون پدری مهربان مینگریستند. تا قبل از این سفر، با اینکه امام بیشتر سالهای عمرش را در مدینه گذرانده بود، اما در سراسر مملکت اسلامی پیروان بسیاری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.
امام در گفتگویی که با مأمون درباره ولایت عهدی داشتند، در این باره این گونه میفرمایند: "همانا ولایت عهدی هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود و اگر از کوچههای شهر مدینه عبور میکردم، عزیرتر از من کسی نبود. مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من میآوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او را برآورده سازم مگر اینکه این کار را انجام میدادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مىنگریستند."
امامت حضرت رضا (علیه السلام):امامت و وصایت حضرت رضا (علیه السلام) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان و رسول اکرم (صلی الله و علیه و اله) اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (علیه السلام) بارها در حضور مردم ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرفی کرده بودند که به نمونهای از آنها اشاره مینماییم.
یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام) میگوید: «ما شصت نفر بودیم که موسی بنجعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست او بود. فرمود: "آیا میدانید من کیستم؟" گفتم: "تو آقا و بزرگ ما هستی." فرمود: "نام و لقب من را بگویید." گفتم: "شما موسی بن جعفر بن محمد هستید." فرمود: "این که با من است کیست؟" گفتم: "علی بن موسی بن جعفر." فرمود: "پس شهادت دهید او در زندگانی من وکیل من است و بعد از مرگ من وصی من میباشد."»
در حدیث مشهوری نیز که جابر از قول نبى اکرم نقل میکند امام رضا (علیه السلام) به عنوان هشتمین امام و وصی پیامبر معرفی شدهاند. امام صادق (علیه السلام) نیز مکرر به امام کاظم میفرمودند که "عالم آل محمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو میباشد."
اوضاع سیاسی: مدت امامت امام هشتم در حدود بیست سال بود که میتوان آن را به سه بخش جداگانه تقسیم کرد:
ده سال اول امامت آن حضرت، که همزمان بود با زمامداری هارون.
۱- پنج سال بعد از آن که مقارن با خلافت امین بود.
۲- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار که مصادف با خلافت مأمون و تسلط او بر قلمرو اسلامی آن روز بود.
کرامات امام رضا علیه السلام:از کرامات و عنایات امام رضا (ع) داستان های تاثیر گذار و تکام دهنده زیادی شنیده شده است که بیشتر آنها با ذکر نام شخص در کتاب های مختلف به چاپ رسیده است و صحت آنها تایید شده است. در این گذارش به برخی از این کرامات امام هشتم اشاره می کنیم تا با دریای کرامات خورشید هشتم بیشتر آشنا شده و در روز ولادت این امام همام دست بر دامان ایشان بیفکنیم و از هشتمین اختر تابناک ولایت و امامت حاجات خود را طلب کنید.
1. شهيد دستغيب نقل ميكند، حيدر آقا تهراني گفت: در چند سال قبل، روزي در رواق مطهر حضرت رضا عليهالسلام مشرف بودم پيرمردي را - كه از پيري خميده و موي سر و صورتش سفيد شده و ابروهايش بر چشمانش ريخته بود - ديدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت.
وقتي كه خواست حركت كند ديدم از حركت كردن عاجز است؛ او را در بلند شدن ياري كردم؛ آدرس منزلش را پرسيدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت:
حجرهام در مدرسهي خيرات خان است او را تا منزل همراهي كردم و سخت مورد علاقهام شد؛ به طوري كه همه روزه ميرفتم و او را در كارهايش ياري ميكردم نام و محل و حالاتش را پرسيدم.
گفت:
نامم ابراهيم و از اهل عراقم و زبان فارسي را هم خوب ميدانم؛ ضمن بيان حالاتش گفت:
من از سن جواني تا حال هر سال براي زيارت قبر حضرت
رضا عليهالسلام مشرف ميشوم و مدتي توقف كرده، باز به عراق برميگردم.
در سن جواني كه هنوز اتومبيل نبود دو مرتبه، پياده مشرف شدهام؛ در مرتبهي اول سه نفر جوان، كه با من هم سن و رفاقت و صداقت ايماني بين ما بود و سخت به يكديگر علاقه داشتيم؛ مرا تا يك فرسخي مشايعت كردند و از مفارقت من و اين كه نميتوانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من گريستند و گفتند:
تو جواني و سفر اول و پياده بزحمت ميروي؛ البته مورد نظر واقع ميشوي؛ حاجت ما از تو اين است كه از طرف ما سه نفر هم سلامي تقديم امام عليهالسلام نموده، در آن محل شريف، يادي هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده، به سمت مشهد حركت كردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگي و ناراحتي به حرم مطهر مشرف شدم، پس از زيارت، در گوشهاي از حرم، افتادم و حالت بيخودي و بيخبري به من عارض شد؛ در آن حالت ديدم حضرت رضا عليهالسلام به دست مباركش رقعههاي بيشماري بود كه به تمام زوار، از مرد و زن، حتي به بچهها هم رقعهاي ميداد؛ چون به من رسيدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود؛ پرسيدم چه شده است كه به من چهار رقعه داديد؟
فرمود:
يكي از براي خودت و سه تاي ديگر براي سه رفيقت؛ عرض كردم اين كار، مناسب حضرتت نيست خوب است به ديگري امر فرماييد تا اين رقعهها را تقسيم كند.
حضرت فرمود:
اين جمعيت همه به اميد من آمدهاند و خودم بايد به آنها برسم، پس از آن يكي از رقعهها را گشودم ديدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
«برائه من النار و امان من الحساب و دخول في الجنه و انا بن رسول الله صلي الله عليه و آله»
«خلاصي از آتش جهنم و ايمني از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله» (3)
2.سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف بمدرس نقل فرمود كه ميرباباي تبريزي نقل كرد :
من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان مي گفتم.
چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم . هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحناالفدا) را دارند .
من بقصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند . ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا بآن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي بريد ؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع ) او را شفا بدهد .
آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريه كرد . لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع ) شال خود را بگردن و ضريح مبارك بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم .
در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود :
برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم . فرمود من مي گويم اذان بگو .
به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم ، فهميدم كه مي توانم و توانايي بر اذان گفتن دارم . لذا برخواستم و فرياد كردم (الله اكبر . الله اكبر) در آنحال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است . چرا اذان مي گويي .
من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنايي بسخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند : اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يكوقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بيرون آمدم .
3.تاجري اهل تهران به عنوان زيارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ وقتي كه او در مسافرت بود، يكي از دوستانش در تهران او را در خواب ديد كه آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالي كه امام عليهالسلام روي ضريح نشسته بود. او پيش روي ايشان ايستاد و حربهاي به سوي امام پرتاب كرد به طوري كه امام عليهالسلام خيلي ناراحت شد.
باز به طرف ديگر ضريح رفت و همين عمل را مرتكب شد. مرتبهي سوم به طرف پشت سر مبارك رفت و حربهاي به سوي ايشان پرانيد كه بر اثر اصابت آن، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بيدار شدم و با خود گفتم كه اين چه خوابي بود؟!!!
بالاخره رفيقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسيد:
براي چه رفته بودي؟ جواب داد:
براي زيارت.
گمان ميكرد كه در خلال سخنانش تعبير خوابش را خواهد فهميد چون از
سخنانش چيزي نفهميد، خواب خود را براي او نقل كرد.
آن مرد گريان گفت:
حقيقت اين است كه وقتي در حرم مشرف بودم، زني را پيش روي آن حضرت ديدم كه دستش را روي ضريح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روي دستش گذاشتم به طرف ديگر رفت؛ من هم رفتم باز همين عمل را مرتكب شدم تا به طرف پشت سر رفتم؛ دستش را كه به ضريح گذاشته بود، با دست خود لمس كردم!!
البته به خدا پناه بايد برد از چنين گستاخي!!!
در پايان ميگويد:اهل كجايي؟ گفت: تهران . ما با هم از سفر برگشتيم.
بحمدالله حالا در جمهوري اسلامي جدايي خواهران زاير، از آقايان طرح ريزي و از اين پيش آمدهاي سوء، بسيار كاسته شده است. (4)
4.مردم سيستان و بلوچستان، مردمي كم حرف و پر طاقت و سخت كوش ميباشند كه شيرازه خانواده را با تعصب و محبتي كه كمتر بر زبان جاري ميشود تا پاي جان حفظ ميكنند. بسياري از اين مردم از سه يا چهار دههي پيش و در پي خشكسالي ها و سياستگذاريها ي غلط رژيم گذشته راهي منطقهي شمال و دشت گرگان شدند تا در عوض تكه ناني براي خوردن، تمامي عمر و جواني و نيروي سرشار خود را دور از سرزمين مادري به پايان رسانند. اين مردم در سازمانهاي بزرگ زراعي منطقه و در ميان كار و مزرعه و باران گم شدند. و تنها يادگار سرزمينشان رنگ پوست هايي تيره و چشماني سياه، درشت و پر انتظار بود كه در حسرت گذشته و بهبود حال و آينده در خلوت خود اشك ميريختند.
«برزو» و خانوادهي پر جمعيتش نيز از همان مردم بودند كه از سپيدهي صبح تا غروب، چشم به زمين و دست در خاك داشتند و در طول صحرا جز كاري چيزي نميشناختند و در اثر همين كار مداوم بود كه مادر خانواده از كار افتاده بود و «برزو» (پدر خانواده) نيز كم كم نور چشمان خود را از دست ميداد، اما با تمامي اين مشكلات باز هم ناراضي نبود چرا كه دختر بزرگش به خانهي بخت رفته بود و «گل جمال» دختر دومش صحيح و تندرست نان آور خانواده بود. دختري كه براي خانواده بسيار عزيز بود. شايد مهربانترين دختر مزارع بود، دختري كه به هر طريق دوست داشت همه را ياري دهد و شايد اين نيت پاك او را در دل همه عزيز كرده بود، دختري با چهرهي شاداب و با لبخندي هميشگي كه ديدنش همه را خوشحال ميكرد …
گل جمال علاوه بر كار پر زحمت در مزارع، تمامي وظايف خانه را نيز بر عهده داشت، دوخت و دوز، شست و شو، و رسيدن به پدر و مادر نابينا و از كار افتاده و پنج برادر كوچكترش … او در هنگام كار پر ملال در مزرعه با خود ميگفت: من كار ميكنم، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر ميشوند و بالاخره زندگي به روي ما خواهد خنديد، پس چه باك از كار، چه باك از رنج، من زادهي رنجم من مرد خانهام، پس چه باك. اما فاجعه هميشه در كمين است، فاجعه هنگامي كه تصور نميرود صاعقه وار فرود ميآيد، فاجعه بر خانوادهي «گل جمال» فرود آمد.
يك شب دختر بزرگ «برزو» كه فرزندي نوزاد داشت مفقود ميشود و مدتي بعد جسد او را پيدا ميكنند! اين فاجعه خانواده را كمرشكن ميكند.
مادر بيمار و از كار افتاده حالي وخيم تر پيدا ميكند و پدر نابينا نيز زمين گير ميشود. لبخند «گل جمال» محو ميشود و صورت شاداب او پر از اشك ميگردد و يك روز با گريهي هميشگي به گورستان ميرود دچار بيماري روحي ميگردد و از «گل جمال» جز شبحي سرگردان هيچ نميماند. ديدن دختر مهربان مزارع با آن حالت همه را دچار تاسف ميكند، كمر «برزو» ميشكند، نان آور خانه از دست ميرود.
حال «گل جمال» ساعت به ساعت بدتر ميشود تا آنجا كه هر دو دقيقه يكبار دچار ناراحتي ميگردد، براي درمان او هر سفارشي از هر دهاني كه شنيده ميشود به كار ميبندند و به تمامي دعاء نويسان و افرادي كه به نوعي معرفي ميشوند رجوع ميكنند. بعد به گرگان ميروند و به پزشكان مراجعه ميكنند تا شايد «گل جمال» علاج شود. اما هيچ تغييري در حال او پيش نميآيد، تا اين كه «گل جمال» سفر به مشهد را پيشنهاد ميكند تا شفاي خود را از امام بگيرد.
روز اول خرداد ماه سال ۱۳۷۰ ساعت ۷ صبح «گل جمال» با بدرقهي نگاههاي پر حسرت و آرزومند و گريان افراد خانوادهاش كه بدون او هيچ نان آوري ندارند، از «علي آباد گرگان» به اتفاق آشنايان راهي مشهد ميشود، در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسايل سفر در يك مسافرخانه، «گل جمال» و همراهانش به حرم مطهر مشرف ميشوند. او با چشماني اشك بار دست به ضريح ميگيرد و با هقي هقي خالصانه ميگويد:
يا ضامن آهو! اي پناه بيپناهان! منم، گل جمال، نان آور هشت نفر، ميدانيد كه پدرم كور است و مادرم زمين گير شده، فرزند كوچك خواهر مقتولم كسي را ندارد، پنج برادر كوچكم چشم به راه من دارند. بدون من گرسنه ميمانند و اميدي جز تو ندارم، خودت مرا شفاء بده!
پس از گفتن اين سخنان بيهوش ميگردد كه بلافاصله به «دارالشفاء» برده ميشود و از آنجا به وسيلهي آمبولانس به «بيمارستان قايم» انتقال مييابد. پيشنهاد ميكنند كه فردا صبح او را به بيمارستان رواني رازي برده تا بستري شود.
در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، «گل جمال» سه بار ديگر دچار حالت بيهوشي ميشود و پس از بازگشت به حالت عادي «گل جمال» چند دقيقهاي ميخوابد. چند دقيقه خوابي كه در زندگي «گل جمال» شايد ديگر پيش نيايد،
زيباترين خواب عالم، در خواب، آقايي با لباس سبز بر او ظاهر ميشود كه با شيرينتر ين لحن و پرمهر ترين كلمات ميگويد:
دخترم بيا زيارت.
او بلافاصله برميخيزد و با همراهان به حرم مشرف ميشوند. «گل جمال» به محض تماس با ضريح بيهوش ميشود كه مجددا حضرت بر او ظاهر ميشود و با مهربانترين دستان او را بلند ميكند و با همان لحن ميفرمايد: دخترم شفاء يافتي ديگر بيمار نيستي.
گل جمال با چهرهاي پر از حيرت و با چشماني گريان برميخيزد و با اشك و فرياد ضريح را در آغوش ميفشرد. زندگي بار ديگر به خانوادهي «برزو» بازگشت و دختر مهربان مزارع باز هم با لبخند به دشتها شادي بخشيد و سفره با نان آشتي كرد. (5 )
منابع:
1-(عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۶۳.)
2- ( ج ۱۰۲، بحار...بخش اختصاصى زيارت حضرت رضا )
3-( كتاب داستانهاى شگفت انگيز )
4-(كرامات رضويه ۱۵۱)
5-(مجله زاير ش ۷ مهر ۱۳۷۳)