توصيه به ديگران
۰
جمعه ۳۱ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۱۹
لب تشنه ی تو همیشه دریای فرات /نام تو به هر درد و بلا حرز نجات /حیدر صفتی و غیرت اللهی تو /ای شیر علی به روی ماهت صلوات
آسمان جلوه ای اگر دارد // از نماز شب قمر دارد // شب ميلاد تو همه ديدند // نخل ام البنين ثمر دارد
لب تشنه ی تو همیشه دریای فرات /نام تو به هر درد و بلا حرز نجات /حیدر صفتی و غیرت اللهی تو /ای شیر علی به روی ماهت صلوات
Share/Save/Bookmark
به گزارش سرویس تاریخ و حماسه عصر امروز، حضرت قمر بنی هاشم عباس ابن علی (علیهما السلام) در سال ۲۶ هجري قمري، پايه عرصه گيتي نهاد. مادر گراميش فاطمه، دخت حزام بن خالد بن ربيعه بن عامر كلبي و كنيه اش (ام البنين) بود.

در مقام حضرت عباس علیه السلام همین بس که امام زمان (عجل الله تعالی)، در قسمتي از زيارتنامه اي كه براي شهداي كربلا ايراد كردند، حضرت عباس (علیه السلام) را چنين مورد خطاب قرار مي دهند: السلام علي ابي الفضل العباس بن اميرالمومنين المواسي اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادي له،‌الوافي الساعي اليه بمائه، المقطوعه يداه لعن الله قاتله يزيد بن الرقاد الجهني و حكيم بن طفيل الطائي.
سلام بر ابوالفضل عباس، پورِ امیرمؤمنان(ع) کسی که: جان خود را نثار برادرش کرد، دنیا را وسیله آخرت خود قرار داد، فدای برادرش شد، نگهبان بود و سعی بسیار کرد تا آب را به لب تشنگان برساند، دو دستش در جهاد فی سبیل ‏اللّه قطع شد، خداوند قاتلان او یزید بن رقاد و حکیم بن طفیل طائی را لعنت کند.


#میلاد_حضرت_ابوفاضل 
 
آسمان جلوه ای اگر دارد
از نماز شب قمر دارد
 
شب ميلاد تو همه ديدند
نخل ام البنين ثمر دارد
 
آمدی و حسين قادر نيست
از نگاه تو چشم بر دارد
 
كوری چشم ابتران حسود
چقدر فاطمه پسر دارد
 
ای رشيد علی نظر نخوری
شهر چشمان خيره سر دارد
 
باب حاجات ، كعبه ی خيرات
بر تو و قدو قامتت صلوات
 
ای نسيم پر از بهار علی
ماه در گردش مدار علی
 
چقدر مشكل است تشخيصت
تا كه تو می رسی كنار علی
 
با تو يک رنگ ديگری دارد
شجره نامه ی تبار علی
 
دومين حيدر ابوطالب
صاحب غيرت و وقار علی
 
به شما ميرسد ذخيره ی طف
همه ی ارث ذوالفقار علی
 
ای علمدار و سر پناه حسين
حضرت حمزه ی سپاه حسين
 
كاشف الكربی و تمنا من
دستهای هميشه بالا من
 
تو بر اين خاكها بكش دستی
اگر اين خاک زر نشد با من
 
سر سال است مرد مسكينم
مكش از دست خاليم دامن
 
چقدر فاصله است ای دريا
از مقام ظهور تو تا من
 
تو بزرگ قبيله ی آبی
تو غديری ، فراتی اما من
 
خشكسالم ، كوير بی آبم
روزگاری است تشنه ميخوابم
 
كمرت جايگاه شمشير است
لب تو جايگاه تكبير است
 
سر ما را بزن همين امروز
صبح فردا برای ما دير است
 
هيچ كس روبه روت نيست مگر
آن كسی كه ز جان خود سير است
 
سيزده ساله حيدری كردی
پسر شير بيشه هم شير است
 
گيرم افتاده است روی زمين
دست تو باز هم علمگير است
 
پسر شاه لافتی عباس
ای جوانی مرتضی عباس
 
از نگاه كبوتری وارم
به مقام تو غبطه ميبارم
 
سر من را اگر بگيری باز
به دو ابروی تو بدهكارم
 
ارمنی هم اگر حساب كنی
دست از تو بر نميدارم
 
بده آن مشک پاره ی خود را
تا برای خودم نگهدارم
 
بی سبب نيست گريه ی چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
 
با تمامی شور و احساسم
آرزومند كف العباسم
 
زلف ما را ز مشک وا نكيند
لب ما را از آن جدا نكنيد
 
پای ما را به جان خالی مشک
در حريم فرات وا نكنيد
 
دست بر زيرتان نمی آرد
آبها اينقدر دعا نكنيد
 
تيرها روی اين تن زخمی
خودتان را به زور جا نكنيد
 
تازه طفل رباب خوابيده
جان آقا سر و صدا نكنيد
 
تا كه از مشک پاره آب چكيد
رنگ از چهره ی رباب پريد
 
علی اكبر لطيفيان

#میلاد_حضرت_ابوفاضل 
 
جمعمان جمع كه تا نقشِ خیالی بزنیم
كوچه باغی برویم و پَر و بالی بزنیم
پایِ حافظ قَدح از شعر زلالی بزنیم
جمعمان جمع بیایید كه فالی بزنیم
 
"شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان"
 
بگذارید از این فاصله بویی بكشیم
درِ خُم را بگشاییم و سبویی بكشیم
تیغ اَبروی كجش را به گلویی بكشیم
صد و سی و سه نفس نعره‌ی هویی بكشیم
 
از دلِ ما چه به جا مانده؟ كه غارت كرده
پسرِ سوم زهراست قیامت كرده
 
ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند
سال‌ها دل سرِ این طایفه می‌گردانند
بال در بالِ فرشته غزلی می‌خوانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
 
آمده تا زِ علی تیغِ دودَم را گیرد
قد برافرازد و بر دوش عَلم را گیرد
 
جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را
در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را
محشری كن كه ببینند دل آرایی را
بُرده‌ای ارث از این سلسله آقایی را
 
حق بده مات شود چشم ، تماشا داری
هر‌چه خوبان همه دارند تو یك جا داری
 
آسمان پیشِ قدم هات به حیرت اُفتاد 
كهكشان وقتِ تماشات به زحمت اُفتاد 
موج برخاست و از آن همه هیبت اُفتاد 
كوه تا نامِ تو را بُرد به لكنت اُفتاد 
 
این علی هست خودش هست جنابش آمد
خوش به حال دلِ زینب كه ركابش آمد
 
تشنه خاكیم و ترک خورده ولی دریا تو
شوره زاری همه با ماست و باران با تو
وَ نوشتیم كه یا هیچ پناهی یا تو
دلمان قُرص بُوَد ، قُرص چرا؟ زیرا تو
 
بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم
من كفن پاره کنم زندگی از سر گیرم
 
رگِ پیشانی تو تا كه تَوَرم می‌كرد
لشگر انگار كه با مرگ تكلم می‌كرد
دست و پا را نه فقط راهِ نفس گُم می‌كرد
بیرقت در وسطِ دشت تلاطم می‌كرد
 
چقدر سر زِ سرِ تیغِ تو سرگردان است
تو سلیمانی و تختت وسطِ میدان است
 
میكِشی تا وسطِ معركه‌ها طوفان را
بند آورده نگاهت نَفَسِ میدان را
تا كه ارباب بگیرد به سرت قرآن را
میدرد نعره‌ی تو زَهره‌ی سرداران را
 
شورِ آن قُله كه آتش فوران كرد تویی
آن كماندار كه اَبروش كمان كرد تویی
 
سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست
حاجتی گرچه نگفتیم فراهم با توست
ماهِ شب‌هایِ محرم تویی و دَم با توست
ای علمدارِ ادب شورِ مُحرم با توست
 
دستِ ما نیست كه در پای غمت می‌گِرییم
لطف زهراست كه زیر عَلمت می‌گِرییم
 
بی تو از چشمِ حرم خونِ جگر می‌ریزد
خون از ساقه‌ی صد تیر و تبر می‌ریزد
وَ رُباب اشك به لب‌های پسر می‌ریزد
خیز از خاك و ببین خاك به سر می‌ریزد
 
اَبرویت بندِ دلش بود كه از هم وا شد
وای بر حال سكینه كه سرت دعوا شد
 
حسن لطفی


#میلاد_حضرت_ابوفاضل 
 
تا نَفَس هست تا سلامی هست
بالِ پرواز هست بامی هست
 
مَحرم است آن كسی كه عاشق شد
تا كه ليلا بُوَد پيامی هست
 
همه جا گشته‌ايم و فهميديم
فقط اين گوشه احترامی هست
 
ما اويسيم و از قَرَن با ما
تا ابد گِرد تو غلامی هست
 
جبرئيلانِ بامِ عباسيم
تا ابد ما غلامِ عباسيم
 
رویِ شانه بريز گيسو را
در به در كُن هزار آهو را
 
چه كمانی درست كرده خدا
تا گره زد به هم دو اَبرو را
 
حق بده ، دود می‌كنند اسپند
خيره شد هركه ديد بازو را
 
سویِ محمل نمی‌رود زينب
تا نسازی ركابِ زانو را
 
قمرِ خانواده‌ی زهرا
سومين شيرزاده‌ی زهرا
 
با تو ديديم صد تَهَمتن را
مردِ مرادنِ مرد افكن را
 
يال و كوپالِ شير می‌ريزد
می‌كِشی تا به شانه جوشن را
 
رجزی خوان همه بياموزند
شورِ شور آور مُطَنطَن را
 
با زره ، خود و بيرقت ديديم
رویِ اين اسب كوهِ آهن را
 
نه كه بر خاكها عَلم بزنی
وای اگر يك نَفس قدم بزنی
 
شير در بيشه‌ها نمی‌ماند
صاعقه در سما نمی‌ماند
 
لشگر آنگونه هست گرمِ فرار
كه به جز ردِّ پا نمی‌ماند
 
تا قدم میزنی به ميدان‌ها
در گلویی صدا نمی‌ماند
 
آنچنان با شتاب می‌تازی
ردّی از تو به جا نمی‌ماند
 
جگرِ سالمی نمی‌بينی
جز سر و دست و پا نمی‌ماند
 
لشگری بود و نيست با عباس
و خدا مستِ كيست يا عباس
 
سرفراز از تمامیِ سرها
سروری كن اميرِ سرورها
 
حضرت نافذ البصيره‌ی ما
با تو يك شاخصند باورها
 
چقدر خورده ايم در روضه
نان و سبزیِ نذرِ مادرها
 
چقدر گفت پيشِ تو زينب
خوش به حالِ تمامِ خواهرها
 
همه در سايه‌ی تو خوابيدند
روی گلها گرفته‌ای پَرها
 
ای تمامیِ غيرت حيدر
شرف الشمسِ حضرت حيدر
 
با تو ای ماه روشنی داريم
حرف‌های نگفتنی داريم
 
چه خيالی است از گِره هامان
دست وقتی به دامنی داريم
 
شبِ ميلادِ تو سرِ سال است
بينِ خود چند اَرمنی داريم
 
سينه‌ی ماست جای غمهايت
آه قلبی شكستنی داريم
 
جانِ ام‌البنين مرا درياب
پشتِ ما ، سرزمينِ ما درياب
 
حسن لطفی

دِلی دارم و خانه‌یِ بوتُراب است
سَری دارم و خاکِ عالیجناب است
 
عوض کرده روز و شَبَم جایِ خود را
که ماهی دمیده پُر از آفتاب است
 
مرا قبله بابُ الحُسینِ حسین است
مرا نامِ عباس فَصلُ الخِطاب است
 
حساب و کتابی ندارد دلِ ما
که دیوانه‌اش بی حساب و کتاب است
 
نوشته به ایوانِ میخانه‌ی او
که در بزمِ ساقی دعا مستجاب است
 
من از تاکِ انگورهایِ ضریحش
چنان مست کردم که حالم خراب است
 
چنان بی خودم کرده بویِ سَبویَش
که پایم هوا و سرم در شراب است
 
از امشب بهشت آفرین است زهرا
که مهمانِ ام البنین است زهرا
 
خدا گِرد گِردَت مداری کشیده
به هر یک صفِ بی شماری کشیده
 
و در طاقِ عرشش به تصویر سبزی
عَلَم را به دوشِ سواری کشیده
 
که نصرُمِن الله بر بیرقِ اوست
و در قبضه‌اش ذوالفقاری کشیده
 
شَبیهِ علی رویِ دُل دُل نشسته
و در زیرِ پا تار و ماری کشیده
 
نه اَبرو بگو ذوالفقاری دو پیکر
نه گیسو بگو آبشاری کشیده
 
اگر حالتِ چشمِمان التماس است
برای حریمش خُماری کشیده
 
نیازی ندارد به غیر از ضریحت
کسی که به چشمش غباری کشیده
 
رسیدم مرا زیرِ بالَت بگیری
امیری حسین وَنِعمَ الامیری
 
نگاه تو جُز شورِ دریا ندارد
طَنینَت به جز لحنِ مولا ندارد
 
تو مثلِ حسن کوچه هایت شلوغ است
که بی تو مدینه تماشا ندارد
 
برای تماشات یوسف رسیده
مدینه ولی بیش از این جا ندارد
 
من از ارمنی‌های شهرم شنیدم
که پیش تو رنگی مسیحا ندارد
 
پسرهای او جایِ خود ، می‌شود گفت
که مانندِ عباس زهرا ندارد
 
گره‌های کورِ همه ، صَف کشیدند
که کارَت اگر ، شاید ، اما ندارد
 
اگر کار داری تو هَم با ابالفضل
بگو یا حسین و بگو یا ابالفضل
 
تو مهتابِ نوری برایِ سحرها
تو خورشیدی اما میانِ قَمرها
 
تو را روزِ اول برایِ حسینش
سوا کرده زهرا برایِ پسرها
 
مرا منصبِ تو به شاهی رساند
اگر جا دَهی در صفِ رُفتگرها
 
نقابی بزن وقتِ رزمت به صفین
که ذُوخرالحسینی ...امان از نظرها
 
از آن دور لشگر تو را خیره دیدند
نیازی ندارد بِپیچَد خبرها
 
به میدان بیا تا به پایت بریزند
عرق‌ها جگرها و سرها و پرها
 
جوابِ رَجزخوانیِ تو سکوت است
فقط می‌رسد صوتِ این المَفَرها
 
عَلَم را بِزن وقتِ طوفانی توست
علی عاشقِ این رجز خوانی توست
 
کسی چون تو بر قلب لشگر نمیزد
کسی چون تو فریادِ حیدر نمیزد
 
تو در سیزده سالگی‌ات به دشمن
چنان می‌زدی مالک اشتر نمیزد
 
چنان گِرد بادی به پا می‌شُد از تو
که جبریل در پیش تو پَر نمیزد
 
فقط زانویَت جایِ پایِ عقیله است
که خواهر قدم جایِ دیگر نمیزد
 
اگر دستهایت نباشد که زهرا
قدم بر شفاعت به محشر نمیزد
 
فقط خاطرِ فاطمه بود وَر نه 
به آقا خطابِ برادر نمیزد
 
به مدح علی زَر شود دفتر شعر
سه بیت از فؤاد آورم آخر شعر
 
نبودی حَصینِ حِصنِ دین گَر زِ مردی
قدم بَر درِ حِصن خیبر نمی زد
 
چنان کَند در را از آن حِصن سنگین
که گَر حِلمِ او حلقه بر در نمی زد
 
زمین را هم از جا بِکَند و فِکَندی
به جایی که مرغِ نظر پر نمی زد
 
حسن لطفی
کد مطلب : 234039