توصيه به ديگران
۱
دوشنبه ۳ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۹
چند داستان كوتاه طنز:
اين يك خبر هيجان انگيزاست!
واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا... هم برای ما شده است دردسر، ها! راستش را بخواهيد من به حال شما غبطه مي خورم كه اكنون اندام و گردني سالم و بي درد داريد!
اين يك خبر هيجان انگيزاست!
Share/Save/Bookmark
به گزارش سرویس فرهنگ و جامعه عصر امروز حميدرضا نظري چند داستان كوتاه طنز برای ما ارسال کرده است.
 
بنا بر این گزارش در ابتدا آورده است: درتحریریه یک سایت خواندنی و خوش رنگ و خوش نما، سردبیر مهربان و خوش تیپی، درگوشه ای نشسته و خوش خوشان به مطالعه اخبار مختلف مشغول است که خبرنگار جوان و خوش کلامی، شتابزده و با خوشحالی تمام، خودش را به او می رساند که:

" بفرما جناب سردبیر؛ اینم یه خبر بسیار عالی و با ارزش و خواننده پسند؛ تولید خود بنده اس؛ داغ و تازه!"

- یعنی مناسب سایت با ارزش و مفید ما؟!

- بله؛ مناسبِ مناسب!!

سردبیر پس از خواندن خبر، با لب و لوچه آویزان آن را به خبرنگار برمی گرداند:" نخیر جونم، به درد سایت ما نمی خوره! "

- آخه چرا؟!

- چون این یه خبر بارشیه! حالا درسته که فصل پاییزه، اما هنوز خبری از بارش و بارندگی نیست! من گفتم برو یه خبر مهم، جذاب و هيجان انگيز پیداکن که هم جدید باشه و هم به درد مردم بخوره؛ یعنی اطلاعات شون رو بیشتر و مشکلات شون رو کمترکنه!

خبرنگار لبخند می زند وکاغذ و خبری دیگرتحویل می دهد:" این چطوره؟! "

- اين که یه خبرکُرنشیه پسرجون؛ کُرنش و تعظيم و قربون صدقه رفتن روسا توسط بعضي از كارمندها که دیگه گفتن نداره!

خبرنگار، برگی دیگرتحویل می دهد:" این خبررو دیگه می پسندی قربان؛ من اطمینان دارم!"

- امیدوارم همین طور باشه که می گی!... ای بابا! اینم که تابشیه؛ آخه تو این فصل پاییز، آفتاب که همچين رمق و جونی نداره تا به فرق سر آدم های شهر بتابه و حالشون رو سرجاش بیاره!... گفتم که خبر باید جذاب، خواندنی، ارزشمند و مهم باشه؛ فهمیدی؟!

- بله بله، فهمیدم؛ لطفا به این خبر هم یه نگاهی بندازین!

- نخیرآقا، اینم که خارشیه و به درد سایت پزشکی می خوره، نه سایت ما که...

خبرنگار درآخرین مرحله، مصمم و با اطمینان، آخرین خبر را رو می کند:" این دیگه ردخور نداره؛ اگه باور ندارين، بخونین آقا!"

سردبیر، پس از خواندن خبر، با خوشحالی فریاد شادی سر می دهد و به یکباره و ذوق زده از جا بلند می شود و صورت خبرنگار را می بوسد:"خودشه! همینه! آفرین؛ به این می گن یه خبر جذاب و مهم و هيجان انگيز!"

و با شور فراوان و صدای رسا ، تیترخبر را می خواند:

" از دادگاه خانواده چه خبر؟! بهترین بازيكن تیم ملی، بالاخره از همسرش جدا شد!... ورزش! طلاق!... ورزش! ... جدایی!... به به، چه خبر داغی؛ بپا نسوزی پسر! خودشه؛ یه خبر داغِ داغِ داغ!... آخ جون دیگه بهتر از این نمی شه!! تو با اين خبر، منو شگفت زده كردي خبرنگار عزیزم!... این خبر هيجان انگيز، باید سریع بره رو صفحه اول سایت با ارزش و مفیدمون؛ خیلی خیلی سریع!!"

 
* داستان شيرينِ يك گردن شكسته!

 
" ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!...

خدا بگم چيكارت کنه ای "داود" گردن شکسته که گردنم رو شكستي و هیکلم رو چلوندی!...

واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا... هم برای ما شده است دردسر، ها!

راستش را بخواهيد من به حال شما غبطه مي خورم كه اكنون اندام و گردني سالم و بي درد داريد! خوش به حال تان كه اينك در صندلي لم داده ايد و با خيالي آسوده، داستان شيرينِ منِ گردن شكسته را مي خوانيد و شايد هم بخندید!... اشكالي ندارد؛ بخنديد؛ مُفت چنگ تان!!...

****

هفته قبل در اتاق مشاوره، مشغول بررسی پرونده های مراجعین گرفتار در پيچ و خم روزگار بودم كه ناگهان مردي هيكل دار و چهارشانه، به یکباره و با عجله وارد شد و با صدای بلند گفت:" سام عليكم آق مشاور!... کجایی؟... نمی بینمت!... هستی یا نیستی؟!"

از پشت ميز و صفحه مانيتور سرك كشيدم و به قد و بالا و اندام بسيار قوي مرد نگاه كردم و جا خوردم و بر خود لرزيدم؛ فكر كردم شايد آمده است تا مرا بخورد!... به سختي گفتم:" س... سلام!"

- اِ... اینجایی؟!... تو چقدر ریزه میزه ای مشاور!!

- امرتون چیه؟!

مرد، دستي به سبيل از بناگوش دررفته اش كشيد و جواب داد:" چاکرت آق داود پنچرگير، معروف به داود هيكل،  مدتيه كه دچار يه اِشكل جزئي شدم كه پاك دمغم كرده! "

- معذرت مي خوام؛ يعني پنچر شدي؟!

مثل اين كه به شخصيت داود هيكل خيلي برخورد؛ چرا كه با مشت به روي ميز كوبيد که:" زبون تو گاز بگير جوجه! بنده مدتيه احساس مي كنم كه هيكلم همچين اُفت کرده و ديگه نمي تونم مثل قدیما، درخت هاي پارك محله مون رو از جا بکنم!!"

راستش وقتي با دقت به بر و بازوي او نگاه كردم، از وحشت دچار تن لرزه شديد شدم!... گفتم:" ببخشيد پهلوون! مگه شما زورت به درخت هم مي رسه؟!"  

- كجاي كاري کوچولو موچولو؟! اين كه چيزي نيس؛ آق داود مي تونه آب رودخونه رو خشك و كوه دماوندرو از جا بلند کنه و یه آخ هم نگه!! 

- آخ جون! بنازم به اين زور بازو!... احسنت به شما!... خب حالا چه كمكي از دست من برمياد؟!

داود، كمي از میز فاصله گرفت و اندام مرا خوب برانداز کرد وگفت:" بگو ببينم تو با اين قيافه و این لباس و کت و شلوارت، چند من وزن داري؟"

- خالص یا ناخالص؟!

- سرجمع!

- فكرمي كنم با چربي و استخوون، حدود چهل و هشت كيلو!

- اي بابا! توكه به اندازه یه گوني پنجاه کیلویی سيب زميني هم كه نيستي!

- حالا منظورت از اين سوال چيه آقا؟!

داود سينه اش را جلو داد و بادي به غبغب انداخت كه:" مي خوام با يه زور بازو، فشارت بدم و بچلونمت!! "

از شدت هراس، به يكباره راه نفسم بسته شد:" بچلوني؟!! "

داود آستين پيراهنش را بالا زد و چند قدم جلو آمد:" خب آره ديگه! من باس بفهمم دِ آخه واس چي اين هيكل یه هوا اُفت کرده و حالم رو گرفته!...  حالا بيار جلو اون گردن باريك و هیکل قناست رو، ريزه ميزه!"

- ول کن آقاجون! مگه من باهات شوخی دارم؟!... دِ می گم ول کن!... ای بابا!... نخیر؛ مثل این که شوخی نمی کنه و جدی جدی می خواد منو بچلونه و...

- آخ جون؛ چه گردني؛ عجب قشنگ و خوش دسته؛ عينهو ميل سوپاپ!

- نکن آقا! دردم میاد!... چيكار مي كني آقا داود؟!... ولم كن پهلوون... اي واي يكي به دادم برسه!... اي واي مَردم! مُردم!...کمک!... آهاي همسایه ها! منو از دست این هیکل نجات بدین!...خطر! خطر!...كمك!...كمک!... آخ گردنم!...

****

" ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!...

خدا بگم چيكارت کنه ای "داود" گردن شکسته که گردنم رو شكستي و هیکلم رو چلوندی!...

واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا... هم برای ما شده است دردسر، ها!

راستش را بخواهيد من به حال شما غبطه مي خورم كه اكنون اندام و گردني سالم و بي درد داريد! خوش به حال تان كه اينك در صندلي لم داده و با خيالي آسوده، داستان شيرينِ منِ گردن شكسته را خواندید و شايد هم خندیدید!... اشكالي ندارد؛ مُفت چنگ تان!!

 
* اين مشكل من كي شود آسان؟!

 
" اي واي! اين مشكل من كي شود آسان؟!..."  

سالن نمايشگاه نقاشي خلوت است و پرنده پر نمي زند! 

مرد نقاش، يكه و تنها و بيكار، با چهره اي عبوس روي صندلي نشسته و هرچند لحظه يك بار، دستش را به دهان نزديك مي كند و خميازه اي جانانه مي كشد!     

لحظاتي بعد ، پيرمردي وارد مي شود و به نقاش چشم مي دوزد... و اما نقاش درعالمي ديگر به سرمي برد؛ دست روي شكم مي گذارد و در حالی که به خود می پیچد، خميازه مي كشد و باز هم از ته دل ناله سر مي دهد...

پيرمرد، به آرامی به نقاش نزدیک می شود و با دلسوزي، دست روي شانه تكيده اش مي گذارد:

" چي شده بابا جون، دلت درد مي كنه؟!" 

- دل؟!.. نه!

- خوابت مياد؟ 

- خواب؟! نه، نه!!

- گشنته؟! 

- نه پدرجون؛ مشكل من اينه كه در اين مدت يك ماه نمايشگاه، نتونستم حتي يه تابلو ارزون قيمت بفروشم!... اگه بخوام از حال و روز خودم برات بگم، جگرت کباب...

و با كنجكاوي سر تا پاي پيرمرد را برانداز مي كند:" نكنه شما براي..."

- بله؛ براي خريد اومدم! 

مرد نقاش، ذوق زده از روی صندلی بلند می شود و نور امید در نگاه و چهره بی رمقش لانه می کند:

" آخ جون؛ خرید تابلو؟!"

- نه باباجون؛ کمی سبزی و پیاز و سيب زميني عیال پسند؛ جوری که غُر نزنه و... 

- اي بابا! بازار تره بار، بيست قدم اون طرف تره، عمو!

- کدوم طرف؟

- همون طرف که همیشه شلوغ و پر از جمعیته! 

- دستت درد نكنه پسرم؛ واقعا مشكلم رو آسون كردي!... خب لطف عالی مستدام! خداحافظ! 

پيرمرد قبل از بیرون رفتن از نمايشگاه، با حسرت و لذت، تابلوي زيباي نقاشي انواع ميوه هاي خوش طعم نصب شده بر ديوار در خروجی را بو مي كند و با خيالي خوش، لبخندزنان هر لحظه دور و دورتر مي شود!...

مـرد نقاش، يكه و تنها با چهره اي عبوس، همچنان دستش را به دهـان  نزديك مي كند و خـميازه اي جانانه مي كشد:

" اي واي! اين مشكل من كي شود آسان؟!..."  

 
* مردي كه خيلي پَرت است!

 

چند روز قبل، براي هواخوري به پارك محله رفتم و بر روي نيمكت زهوار دررفته اي نشستم و به نوا و چهچهه پرندگان سياه و دودگرفته مستقر درآسمان بزرگ شهرم گوش جان سپردم كه سر و كله همسايه عزيزم اكبرآقا پيدا شد...

او درحالي كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد، يك صفحه از روزنامه را درمقابل چشمانم گرفت و هيجان زده گفت:"خبرداري چي شده آقا فرامرز؟!"

گفتم:" نه! شايد این بار واقعا قراره حقوق کارمندان، یه افزایش درست و حسابی..."

- نه آقا، عجب حرفي مي زني ها!... در روزنامه نوشته كه بالاخره بعد از مدت ها تلاش بی وقفه، يه مهاجم سرزن، صيد شد!

خبرمسرت بخشي بود؛ اگر ماموران قانون، مي توانستند همه مهاجمان و افراد مُخل آرامش و آسايش اجتماع را صيدكنند، خيلي از مشكلات مردم حل مي شد و... 

خطاب به اكبرآقا گفتم:" خب خدارو شكر! به نظرم اين آدم رو بايد فورا گردن بزنن تا براي ديگرون درس عبرت بشه!"

اكبرآقا دركمال تعجب به صورتم خيره شد:" گردن بزنن؟!!"  

- خب بله؛ براي اين كه قاتله و با بيرحمي تموم، سرمردم بيگناه رو زده و نابودشون كرده!

- تو چي داري مي گي آقا؟! مثل اين كه از مرحله خيلي پرتي! اين سرزدن با اوني كه تو فكر مي كني زمين تا آسمون فرق داره! تو نمي دوني كه اين جوون نابغه، چه خوب سر مي زنه!

- چطور! مگه طرف، آرايشگره؟!

- آرايشگرچيه؟! اين پسر بعد از استارت، بلافاصله سر مي زنه و...

- پس بگو راننده اس!

- نه جونم! چرا پرت و پلا می گی؟! تو نمي دوني كه با حضور اين آدم بزرگ، حريف بلافاصله غافلگير و كيش و مات مي شه و...

- مگه شطرنج بازه؟!

- نه بابا، فوتباليسته و درخط حمله توپ مي زنه؛ توي اين روزنامه نوشته كه يه تيم مطرح اروپايي، بالاخره اين بازيكن مهاجم و سرزن رو، صيدكرده و باهاش قرارداد چهارساله بسته تا براش بازي كنه!!

واقعا كه از دست اكبرآقاي همسايه عصباني شدم! بی انصاف يك ساعت وقت مرا گرفته بود كه فقط همين را بگوید!... به سختي خودم را كنترل كردم و لبخند زدم:" پس گفتي كه اين آقا مي خواد بازي كنه، ها؟!" 

اكبرآقا به شدت خوشحال بود و قاه قاه مي خنديد:"بله آقا فرامرز؛ مي خواد بازي كنه!"

ديگرتحمل خنده هاي اكبرآقا را نداشتم و حتما بایدکاری می کردم؛ از روي نيمكت بلند شدم و برسرش فرياد زدم:" بازي، سرتو بخوره مرد حسابي؛ بگو داري منو بازي مي دي تا بهم بخندي و..."

و خواستم مثل همان مهاجم سرزن، يك ضربه جانانه برسرش بزنم و خونين و مالينش كنم كه وحشت زده و با گام هاي بلند و با سرعت هرچه تمام تر پا به فرارگذاشت...

خوشا به حال آن مهاجم سرزن و بدا به حال اين نيمكت زهوار دررفته و چهچهه پرندگان سياه و دودگرفته مستقر درآسمان اين شهر بزرگ من و خودِ من!!  

 
* يكي گُرخيد و گريخت!

 
پسربچه اي، با سر و صورتی کثیف، روي فرش اتاق دراز كشيده و مشغول نوشتن مشق مدرسه است. پدر مهربان خانواده، به تلويزيون و خانم كارشناس برنامه خانواده چشم دوخته است كه واقعا حرف هاي خوب و قشنگی براي گفتن دارد:

" پدران و مادران محترم بدانندکه باید به نظافت و بهداشت جسمي و روحي رواني و نيز تحصيلي فرزندان خود رسیدگی کنند و نگذارند این دلبندان زیبا و نازنازی آنان، دچار مرض و آلودگي و بيماري هاي گوناگون شوند. اولياي عزيز بايد در اين خصوص..."

پدر، فورا دستمال ضخيمي از روي ميز اتاق برمی دارد و دماغ بچه را به سختی پاک می کند. پسربچه از فرط درد، ناله سرمی دهد:" آی دماغم! ولم کن بابایی! دردم میاد! چرا اذیتم می کنی؟!... اي واي مامان،کمک!... کمک!..."

- اینم از نظافت دماغ پسردلبندم تا دچار مرض و بيماري نشه!... به به، عجب تمیز شد این دماغ كوچولوي نازنينم!... حالا این قدر سر و صدا نکن بذار ببينم اين خانم مهربون ديگه چي مي گه!

خانم كارشناس در ادامه بحث شیرین بهداشت خانواده می گوید:" رعایت بهداشت روانی کودکان از بهداشت جسمانی آنان واجب تر است. شما نباید باعث آزار و اذیت بچه ها شوید.کودکان دلبند شما بسیار لطیف و حساس هستند و..."

پدر، شرم زده سرش را پایین می اندازد تا از تیررس نگاه کودکش دور بماند. او پس از چند لحظه خجالت و عرق ریزی پدرانه، کودک را درآغوش می گیرد و دماغ كوچكش را می بوسد:" الهی بابا قربون اين دماغ مخملی ات بره! من به بهداشت روحی روانی تو خیلی بی توجه بودم! بشکنه این دست که باعث آزار و اذیت دماغ کوچولوی تو شد!"

زنگ تلفن روي ميز عسلي پذيرايي به صدا در مي آيد...

- آهاي بچه خوشگل بابايي! برو  اون گوشي رو بردار ببين كيه عزيزم!

پسر بچه مداد و پاك كن را روي دفتر مي گذارد و به سمت پذيرايي حركت مي كند و گوشي تلفن را برمي دارد... پدر دو باره چشم و گوش و حواس خود را به صفحه جادويي تلويزيون و برنامه مفيد آن مي دهد:

" همكاري اولياي شاگردان، در بهبود وضعيت جسمي و تحصيلي كودكان، بسيار موثر است؛ پس اگر مي خواهيد فرزنداني ممتاز داشته باشيد، بايد..."

- بابا !

- چي مي گي بچه؟!

پسربچه كه از پدر و دستمال دستش مي ترسد، با نگراني از لاي در به درون اتاق نگاه مي كند:" مدير مدرسه مون زنگ زده!"

- خب، چي مي گه؟

- مي گه به ولي تون بگو تو كارهاي مدرسه، با ما همكاري كنه!

- مي گه به كي بگو؟

- به داداش  "ولي" مون!

- خب چرا اينو به من مي گي پسر؛ برو به داداشت بگو!

- آخه گناه داره بیدارش کنم؛ مامان تازه بهش شیر داده و الان هم خوابيده!

- اي واي از دست تو و این داداشت و همه داداش های كوچولوي امروزي؛ مگه مي ذارین آدم دو كلمه حرف قشنگ قشنگ گوش كنه و بهره ببره!!

و باز هم به خانم كارشناس برنامه خانواده نگاه مي كند كه همچنان حرف هاي بسيار خوب و قشنگي براي گفتن دارد، مثل این که اين خانم، دست بردار نیست و حالا حالاها می خواهد پدر و مادرهاي محترم و بينندگان تلويزيون را راهنمايي كند:

" اولیای گرامی! باز هم اعلام می کنم که از ما گفتن؛ می خواهید گوش کنید، می خواهید نکنید؛ بدانيد و آگاه باشيدکه مهربانی بیش از اندازه، بر فرزندان شما تاثیر بسیارخطرناکی دارد و آنان را لوس و نُنُر بار خواهدآورد، پس باید..."

پسربچه که حرف های خانم کارشناس را شنیده است، مثل بید بر خود می لرزد و پس از بستن در اتاق، وحشت زده به سمت در خروجي خانه، پا به فرار می گذارد!... پدر، دستمال ضخيم را در دستش مي فشارد و با عصبانیت و با سرعت، عین قرقی به دنبال بچه از اتاق بیرون می رود:

" چرا گُرخیدی و گریختی بچه جون؟!! كجا در می ری شیطون بلا؟!  من بچه لوس و ننر نمی خوام! اگه دستم به اون دماغت برسه می دونم چیکارش کنم!... صبرکن پسر! تا کجا می تونی فرارکنی؟!... می گم صبر كن!..."

 
کد مطلب : 177826