توصيه به ديگران
۰
يکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۰۳
پایم را با دست خودم کندم
همه لحظاتش را به خوبی به یاد دارم، همه چیز خیلی ناگهانی بود و زمانی که مین منفجر شد، من زمین خوردم و با اینکه زمین پوشیده از برف بود، گلویم از گرد و خاک و ترکش و خاکستر پر شد، نمی‌توانستم نفس بکشم و رفیقم آمد و مرا در بغلش گرفت.
Share/Save/Bookmark
به گزارش عصرامروز،سایت تبیان نوشت: روزی دیو سیه به خاک میهنمان تجاوز کرد و خواست تا بر ناموسمان دست یازد اما شیرمردانی تاب این هتک حرمت را نیاوردند و با جانانه از ایران اسلامی عزیزمان دفاع کردند .محمدرضامهری درسال ۶۰ رفت به جبهه . روزی که رفت بر دوپای خود ایستاد اما اسفند ۶۱ که بازگشت بر ویلچر خود ایستادگی کرد.

گفت و گوی تبیان با این جانباز عزیز پیش روی شماست:

* جناب آقای مهری برایمان از حال و هوای جبهه و عملیاتش در کردستان بگویید.

من در سال ۱۳۶۰ به جبهه رفتم و در کردستان با گروهی از رزمنده ها به عملیات پاکسازی مین مشغول شدیم. سال ۶۱ بود که همراه با یک گروه برای عملیات پاکسازی مین به منطقه سردشت رفته بودم. علاوه بر سردشت، جنگل های آرباتان در آذربایجان شرقی و مناطق نزدیک پیرانشهر در آذربایجان غربی توسط عراقی ها مین گذاری شده بود و از سال ۶۰ رزمنده های ایرانی کار پاکسازی این منطقه را شروع کرده بودند و قرار بود در سال ۶۱ مناطق گسترده تری پاکسازی شود. در جریان همین عملیات بود که من مجروح شدم.

همراه با رزمنده های دیگر در بیست و پنجم اسفند سال ۶۱ برای شناسایی مناطق مین گذاری شده به اطراف پیرانشهر رفته بودیم که نیرو های خودی اخبار مهمی به ما دادند:« ما مناطق زیادی را شناسایی کردیم و در راه برگشت بودیم که به ما اطلاع دادند در این مناطق رفت و آمد مشاهده شده و شما مراقب باشید. انگار عراقی ها در نصفه شب مسیر ما را مین گذاری کرده بودند. بنابر این من به بچه ها گفتم هر جا که پایم را گذاشتم، شما پایتان را همان جا بگذارید».

همه همراهانم را به سلامت از تپه پایین آورد تا نوبت به رد شدن خودم رسید، زمانی که من قدم برداشتم تا از تپه بروم پایین، روی تله انفجاری ۴ پوند تی ان تی و دو مین ضد نفر پا گذاشتم. مین های ضد نفر برای از بین رفتن نفرات به کار می رود اما این تی ان تی ها برای ایجاد رعب و وحشت در دیگر نیرو ها است. چون این مین نفر را به طرز فجیعی از بین می برد. شدت انفجار به حدی بود که موج آن گوشت و پوست بیسیم چی همراهم را کاملا جمع کرده بود و شکم همراه دیگرم را پاره کرده بود و آنها درجا شهید شدند».



* گفتید پای چپ شما در اثر موج انفجار قطع شده بود و در بیمارستان چه کار کردند؟

تنها کاری که در بیمارستان توانستند برایم انجام دهند، جمع کردن پوست و گوشت پایم بود. یک تکه استخوان به آن آویزان بود که در همان لحظه مجروحیت آن را کنده بودم!



* تک تک لحظات مجروحیتان را هوشیار بودید؟

در راه بیمارستان بودم و از شدت درد داشتم از حال می رفتم که به پای مجروحم دست کشیدم. گوشت نداشت و چیزی از آن آویزان بود که با دست زدن من افتاد. همان لحظه فهمیدم که استخوان پایم را کندم.



* لحظات مجروحیت خود را به یاد دارید؟

همه لحظاتش را به خوبی به یاد دارم. همه چیز خیلی ناگهانی بود و زمانی که مین منفجر شد، من زمین خوردم و با اینکه زمین پوشیده از برف بود، گلویم از گرد و خاک و ترکش و خاکستر پر شد. نمی توانستم نفس بکشم و رفیقم آمد و مرا در بغلش گرفت». در همین حال بین رزمنده ها و نیرو های عراقی درگیری شدیدی پیش آمد و طول کشید :« بعد از درگیری مرا با آمبولانس به عقب بردند و یادم می آید که راننده که رفیقم بود اینقدر تند می رفت که ما بالا و پایین می پریدیم! مرا به بیمارستان پیرانشهر رساندند و به اتاق عمل بردند. همین که به پایم دست کشیدم قلبم درد گرفت و دادزدم و بیهوش شدم. چون خون زیادی از دست داده بودم و قلبم داشت از کار می افتاد».



* چه زمانی به هوش آمدید؟

۲۹ اسفند بود، مرا به تبریز منتقل کرده بودند و برای عمل کردن باید به یکی از اعضای خانواده ام اطلاع می دادم تا اجازه عمل بدهند. من دوست نداشتم کسی خبردار شود و علاوه بر آن پدر و برادرم در جبهه بودند. پزشک آن بیمارستان عرب بود و الموسایی نام داشت. او خیلی خوش اخلاق بود و با همان لهجه عربی مرا متقاعد کرد که فشار خونت ۵ است و کسی باید رضایت بدهد تا عمل شوی وگرنه می میری.



* بالاخره به خانواده اطلاع دادید؟

بالاخره تصمیم گرفتم که به خانواده ام اطلاع دهم تا پزشکان بتوانند من را عمل کنند. به خانه تلفن زدم و برادرم که مدتی بود از جبهه برگشته بود گوشی را برداشت. ماجرا را برایش تعریف کردم و او طاقت نیاورد و به پدر و مادرم خبر داد. بنابر این همه خانواده ام آمدند تبریز تا مرا ببینند. به آنها نگفتم پایم قطع شده بلکه گفتم پایم شکسته است. به سر و صورتم چند ترکش خورده بود که نگذاشتم پرستاران آنها را پانسمان کنند. به هم تختی ام هم گفتم بیا با پتو برای من پا درست کن تا وقتی خانواده ا م می آیند نترسند!



* خانواده تان کی رسیدند؟

ساعت ۴ صبح از تهران به بیمارستان تبریز رسیدند و عمو ها و عمه ها و فرزندانشان هم بعد از آنها آمدند، پدرم اول بغلم کرد و برادر و پسر عمویم هم کلی سر به سرم گذاشتند و گفتند تو که چیزیت نیست! فقط داری اذیت می کنی! من هم همین بحث را ادامه دادم و به آنها گفتم چیز خاصی هم نیست و پایم شکسته است و می خواهند آن را عمل کنند. برای عمل کردن هم اجازه شما لازم است. با این خبر همه آنها خوشحال شدند و هر کسی چیزی به من گفت».

تا اینکه مادرم بالای سرم آمد و ماجرا را فهمید:« مادرم گفت رضا پا هایت کو؟ من هم به شوخی گفتم مگر من پا داشتم؟ تازه آنجا بود که همه قضیه را فهمیدند. مادرم به شدت گریه می کرد و برادرم سعی داشت او را آرام کند. اما پدر رفته بود گوشه دیوار و خدا را شکر می کرد. من شش ماه بیمارستان بودم و البته عوارض شیمیایی هم داشتم که بعد از بهبودی کامل به تهران برگشتم».
کد مطلب : 99010