کاش می‌مُردیم و این روز را نمی‌دیدیم

فارس , 3 بهمن 1401 ساعت 10:32

همسر شهید نواب صفوی می‌گوید: من نمی‌دانستم آن روز آخرین روز زندگی شهید نواب است. به ما اجازه ملاقات دادند و من به اتفاق بچه‌ها و مادر آقای نواب به دیدن ایشان رفتیم، دست شهید نواب به دست یک سرباز دستبند خورده بود.


به گزارش عصر امروز، این روزها که بازار گربه رقصانی پسمانده پهلوی‌ها داغ است و خیلی‌ها یادشان رفته چه زنانی سیاهپوش ظلم این خاندان تازه به دوران رسیده شدند و چه بچه‌هایی یتیم، یادی می‌کنیم از اسطوره‌ای به نام مجتبی نواب صفوی که توسط همین طاغوت منحوس تیرباران شد؛ تنها به جرم وطن پرستی. همسر مکرمه آقا مجتبی بانو نیره سادات احتشام رضوی در برشی از خاطراتش آخرین دیدار با همسرش را اینگونه روایت می‌کند: 


من نمی‌دانستم آن روز آخرین روز زندگی شهید نواب است. به ما اجازه ملاقات دادند و من به اتفاق بچه‌ها و مادر آقای نواب به دیدن ایشان رفتیم. شهید نواب دستشان به دست یک سرباز دست‌بند خورده بود. فاطمه دختر بزرگم که ۴، ۵ سال بیش‌تر نداشت و چادر به سرش بود، رنگش به شدت پریده بود. شهید نواب نگران بودند که چرا رنگ فاطمه پریده است. در واقع چهره فاطمه خبر از واقعه تلخی را می‌داد و انگار گرد یتیمی بر سر و صورتش ریخته شده بود. شهید نواب با‌‌ همان دستی که دست‌بند داشتند، بچه‌ها را بغل کردند و مادرشان به شهید نواب گفتند «ای کاش ما می‌مردیم و این روز را نمی‌دیدیم» بعد شهید نواب خطاب به مادرشان گفتند: «خانم! اجازه بدهید من پای شما را ببوسم و این را عرض کنم «مرگ برای انسان حق است، انسان در بستر بیماری یا در تصادف یا در غرق شدن در آب، یا در مبارزه در راه خدا و برای دین خدا کشته می‌شود و در خاک و خون می‌غلتد، آیا این مرگی که انسان در راه خدا در خاک بغلتد با عزت‌تر نیست.»

ناگهان شهید نواب صدایش را خشن و بلند کردند و گفتند «من با این مرتیکه پسر پهلوی، با این مرتیکه محمدرضا شاه اگر بخواهم سازش کنم، همین الان جای من اینجا نیست. من کشته می‌شوم اما سازش با دشمنان اسلام را قبول نمی‌کنم و مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.»

من نمی‌دانستم قرار است شهید نواب اعدام شود. خم شدم دست آقا را بوسیدم و گفتم «شما را به خدا می‌سپارم به کی بسپارم که از خدا بالا‌تر باشد.»

فقط یک ربع به ما زمان ملاقات داده بودند. مامور آمد و گفت: زمان ملاقات تمام شده، آقا برگشتند یک نگاه تند و خشم آلود به آن مامور کردند که آن مامور گویا می‌خواست روح از بدنش بیرون برود از ترس این نگاه شهید نواب. من در دلم گفتم: خدایا در این وجود چه شجاعت و چه قدرتی قرار داده‌ای؟

آنقدر چشمان آقا نافذ بود که اگر به یک نفر نگاه می‌کردند تا عمق وجود طرف را می‌خواندند و کسی قادر نبود در دیدگان شهید نواب نگاه کند. وقتی آقا را می‌بردند، برمی‌گشتند به پشت سرشان به زن و بچه‌ها و مادرشان نگاه می‌کردند و من بعد از شهادت ایشان درک کردم که این نگاه آخرین نگاه بود.


کد مطلب: 319766

آدرس مطلب: http://asremrooz.ir/vdcjmhetmuqevaz.fsfu.html

عصر امروز
  http://asremrooz.ir